از سرزمين ياسها آمدهاي كه عطر نفسهايت از فرسنگها جانمان را مينوازد؟!
يا از سرزمين آيينهها آمدهاي كه صداقت در كلامت موج ميزند...؟!
چشمان پرگناه ما هرگز تو را نديد. امّا با قلبمان تو را هميشه احساس ميكنيم.
سلالة زهرا!
از دلتنگي زياد گفتهايم و زياد شنيدهاي امّا مسئله اين است آيا باور كردنش برايت آسان است يا دشوار!
آقاي لحظه هاي پرالتهاب من!
جهان در پشت ميلههاي زندان «چه كنم»گرفتار است و زمين با همة وجود خود «ظهر الفساد في البرّ و البحر بما كسبت أيدي الناس» را احساس ميكند.
مهربانتر از باران!
كودكان فقيري را در سرزمينهاي غني غارت شده بارها ديدهام كه حتي به اندازة يك نفس كشيدن به آينده اميدي ندارند. فرزنداني كه از درد لاغري وگرسنگي به سادگي ميشود دندههاي نازك آنها را شمرد.
عزيزفاطمه!
من مادراني را ديدهام كه فرزندان خود را در قنداقهاي پر از گلهاي سرخ ميپيچند امّا به جاي گهواره آنها را در گوري سرد مينهند و به جاي لالايي نشيد زار ميخوانند.
آقاي پر از احساس!
من آوارگان پر از خاك و نياز را كه با هزاران بيم و اميد به سرزمينهاي همسايه ميگريزند و از مرگ به سوي تحقير ميشتابند را بارها ديدهام.
تنهاترين مرد خدا!
من عروسكهاي بچههاي همسايه (فلسطين) را كه چشمانش خون و دستهايش تيغ آتش است كه ميبينم از عروسكهاي مخمل خودم ميترسم.
من تازه عروسان بيوه شده و عمر يك روزة نوزاداني را كه سالها در انتظارشان بودهاند ميفهمم. من چنگالهاي بيرحم نامردان عالم كه بر جواني جوانان ما چنگ مياندازد را ميبينم.
من قلمهايي را كه تو را افسانه ميخوانند ميدانم.
ياور افلاكي من!
انگار هنجرة هنجارهاي اسلام را غبار حرص و غفلت مسلمان آزار ميدهد و من هنوز هم متحيّرم كه خدا چقدر صبور است!
شاهد دادگاه عدل!
بگذار تا اعتراف كنم كه اگر به اندازة جرعهاي عاشقت بوديم ميآمدي. نيستيم كه نميآيي...
حكومت عشق در مملكتي علَم ميشود كه مردمش عاشق باشند؛ آري ما فقط عاشقي را «شعار» دادهايم و بس.
مهربانا! مگذار تسبيح نگاهمان از فرط جدايي دانه دانه شود...