چه شبهايي که در انتظار آمدنت روبروي پنجره انتظار مينشينم و دست بر زير چانه ميزنم و به آن سوي پنجره مينگرم تا شايد نقطهاي از دور نمايان شود و آن نقطه نوراني باشد .
تو هماني که هفت شهر عشق را کوچه به کوچه و کوچههايش را منزل به منزل ميشناسي و از خيابان سبزش به انتهايي ميرسي که آسمانش حکايت کننده يازده ستاره ديگر است و يازده ستاره نوراني که هر کدام چراغ هدايت هزاران انسان خاموش بودهاند .
اي اجابتکنندهي دردها ! ظهور تو بهار سبز زندگي ماست .
من از خودم شرم دارم که ادعاي عاشقي امام زمانم را دارم ولي هيچ کاري نکردهام تا زود بيايد . مولاي من و آقاي من بيا تا برايت بگويم که دستهايمان از تهي پر شده است . بيا تا بگويم که سرماي سوزان ابليس در تمام وجودمان رخنه کرده است . ميدانم که بر همه عالم ناظري اي حاظر غايب .
اي مولا ! بيا که بي تو بهار را صفايي نيست . بيا که از خزان فراقت درخت اميد منتظران رو به خشکيدن است .
اي سرو قد! هر جمعه که ميآيد از شوق زير سايهات آرام گرفتن بيقرارانه به نظاره آسمان مينشينم ولي افسوس که باز خورشيد جمعهها بي تو غروب ميکند .
کجايي اي آيت الهي تا با اشکهايم جان غربت را به اميد وصال بشويم . من اين جاده پرشيب خزان را همچون راه سعي صفا و مروه خواهم رفت تا به بهار زندگي برسم .
يوسف زهرا ! ديدن چهره زيبايت را کدامين جمعه منتظر باشم که بي تو زندگي، بي معنا دلها تاريک و سرد و چشمها همه منتظرند و به اميد رسيدنت اي مسافر غريب در انتظاريم .