ميآيي با عطري سرشار از بوي پروردگار و با تفسيري روشن از چگونه زيستن و چگونه رفتن.
ميآيي تا نهان نيمه جان فضيلتها و زيباييها و روشناييها را به شکوفه بنشاني.
ميآيي و به رگهامان نور خواهي ريخت و زمينيان را با ستارگان آشنا خواهي کرد.
ميآيي و پرندگان شادي، بر شانههاي درختان، ترانة ظهور ميخوانند و در رگهاي آسمان خون ستاره ميجوشد.
ميآيي و جهان ميايستد، بلند ميشود و ميگريزد از ناکجاي غربت خاکياش.
ميآيي و زمرّدهاي نجابت خودنمايي ميکنند.
ميآيي و زمين زير گامهايت ميشکفد و بوي آمدنت، کوچههاي دلتنگي ما را معطر ميکند.
ميدانم که روزي شبنم حضورت، بر گلبرگ زمين خواهد نشست....