سال جدید که آغاز شد طبق روال سال های گذشته دستی بر سینه پردرد و دستی دیگر بر سر رو به قبله ایستادم و سلامی گرم را از سویدای جانم مسافر باد صبا ساختم و به سمتش روانه کردم :
السلام عليک يا ابا صالح المهدی يا بقية الله و رحمة الله و برکاته
می دانم جوابم را داد ، این تنها دلخوشی من است ، مستحبی که می دانم جوابش واجب است .
با دلی گرفته آمدم ، گوشه ای نشستم ، قلم را برداشتم و بر مرکب دست سوارش ساختم تا مگر بنگارد آنچه را که دل می خواهد . از او خواستم که آرام باشد و یکه تازی نکند و هر چه من می گویم همان را مسطور سازد .
شروع کردم به نوشتن :
الهی به امید تو ...
یا صاحب الزمان ادرکنی ....
سال جدید ، شکوفه های درختان ، نسیم های دل نشین ، اعتدال بهاری ، چهچه پرندگان و نمایش پروازهای بی نظیرشان در آسمانی صاف و آبی ...
همه زیباست و روح نواز ....
اما .......
دلم را آرام نمی کند ، من بهاری را دوست دارم که تو درکنارم باشی .
همان بهاری که با حضور تو شکوفه باران شود نه به روال طبیعی خود ...
بهار ... بهار رهایی از ظلم و بیداد ... بهار عدالت ... بهار حضور مهدی ... دادگر ... منتقم ...
انتظار این بهار را چه کسانی که با خود به گوربردند اما نیامدی ؟!
سالهاست که چشم به راهانت در غم ندیدنت و نیامدنت سر در لاک خود فرو برده اند و زمستان وجودشان را بهاری نیست . اینجا سرما طاقت فرسا شده است حتی اشعار هم می نالند :
« هوا بس ناجوانمردانه سرد است * سلامت را نخواهند پاسخ گفت * سرها در گریبان است »
سرمای جور و بی عدالتی به استخوان رسیده ، درختان عدالت دیگر توان مقابله در برابر سرمای ظلم را ندارند ، قد خم کرده اند . بیا مهدی جان ....
گرمای وجودت را می طلبد دنیا ، کوه ، زمین ، ابر ، آسمان ، درختان و ...
دلهای خسته ...... می خواندت مهدی جان بیا ...
می نوشتم آرام و آرام و گاه قطره اشکی دید چشمانم را تار می کرد و می بارید که ناگاه اسب دستم افسار گسیخت ، خواهش مرا در ابتدای کارفراموش کرد و جاهلانه فریاد برآورد .....
ـــ چرا نمی آیی ؟ چرا در گرداب فتنه ها به فریادم نمی رسی ؟ مگر نمی بینی مستأصل شده ام ؟ چقدر تو را بخوانم ؟ نمی بینی تلاطم امواج نامهربان روزگار دست از دامنم بر نمی دارد ؟ چقدر در دل شب صدایت بزنم ..... خسته شدم ....... مگر نه این است که تو فریاد رسی .... چرا صدایم را نمی شنوی ؟ چشم به راهی مرا نمی بینی ؟ تا به کی انتظار....... انتظار و انتظار و انتظار * بُـــرد ما را تا به پای احتضار ....
ــــ آرام باش ....
چموشی نکن ...
یکه تازی را کنار بگذار ... به تو گفته بودم من سخن می رانم نه تو ...
من به تو فرمان می دهم به کدام وادی بشتابی ..... چه بنویسی ؟!
تو را چه شده ........ افسار پاره کرده ای ؟
آرام باش ، نکند فراموش کردی چه کسی مورد خطاب ما بود ...
نگو ... اینگونه نتاز .. ای وای برمن ....... نکند چموشی تو، او را از من دور کند .... چه می کنی ؟
او پدر مهربان من است ، بارها و بارها دستان مهربانش را لمس کرده ام ، نامش همیشه برایم ارمغان آرامش است . می دانم صدایم را می شنود هنگامی که می خوانمش ..... دلم را سوزاندی .... ای وای برمن ..... چه انتظاری ؟ ... از کدام انتظار سخن راندی ؟ .... پیداست انتظاری که تو نامش را یدک می کشی سوزنده بوده نه سازنده وگرنه هرگز اینگونه نمی سوختی و نمی تاختی .
آقای من ...
مهدی جان ...
می دانم بارها و بارها دلت را شکسته ام اما از آنجایی که بخشش منش شما خاندان است چشم پوشاندی و بخشیدی ...
این بار هم چموشی این اسب سرکش را ببخش و مرا از باده این شراب سرمست کن .
قول می دهم این مرکب چموش را ادب کنم ......
فقط بگو که می بخشی ؟!