مانند شاپرکی شده ام در هوای مولایم در این حوالی
که به عطر بوی پیراهنش سر میزنم به هر کجای این زمین ...
دوست دارم به نام مهدی بنویسم، لبریز از عشقم به نام مهدی ...
من برای تمام اهل زمین می نویسم، عاشقانه ام از نوع رمان های عشقی ست که جاذبه ی کلماتش؛ از جاذبه ی زمین هم بیشتر است ...
لطفاَ عاشقانه بخوانید ... مدت ها بود در آسمان ها بودم و در آغوش خدا ...
هر لحظه صدای بال ملائک به گوش جانم می رسید ...
که از اعمال اهل زمین برای خداوند قصه ها می گفتند و من فقط می شنیدم ...
که در گوشه ای از زمین، کودکی متولد شده که به نور چهره ی دلربایش
نه تنها اهل زمین که اهل آسمان را هم مجذوب خود کرده ...
شنیدم که می گفتند، این کودک زیبارو قرار است بزودی زمین را از ظلم و بیداد پاک کند
قرار است منجی دنیا باشد...
شنیدم در اوصافش چنین می گفتند: که اگر به سن جوانی برسد و اگر انسانی ( چه مردش و چه زنش) او را ببیند
کار قلب و دلش تمام است ...
محال است هزاران دل، عاشق او نگردد ...
شنیدم می گفتند، اگر به سن جوانی برسد، چهره اش در زیبارویی مانند ندارد در زمانه اش ...
که اگر به سن جوانی برسد، و در برابر نگاه اهل زمین بایستد، زمینیان، از شدت علاقه به او جان می دهند ...
برایم عجیب بود، مگر همچنین انسانی هم در زمین وجود دارد ؟
صحبت های اهل آسمان که تمامی نداشت ...
تا اینکه نوبت به حضور من در دنیا رسید
از آغوش خدا مسافر زمین شدم و به آغوش مادرم رسیدم ...
مدت ها گذشت و ...
من به سن جوانی رسیدم ...
دوست داشتم کسی را دوست بدارم ....
به دنبال انسانی بودم که لایق دوست داشتن باشد و مرا هم دوست بدارد ...
در دنیا می گشتم تا به دنبال جذبه ی نگاهی و قامتی و ....
دلم را به دیگری بسپارم ...
دلم عشق بی ریا میخواست که مرا مجذوب خود کند در دنیا ...
که دلم را به او بسپارم و تا آخرین نفس در کنارش بمانم ...
عشق های زمینی، برای من کم بود، مجذوب عشق های زمینی نمی شدم ...
تا اینکه روزی در زمین، به یاد خاطرات آسمان افتادم که اهل آسمان از انسانی سخن می گفتند که اگر کسی او را ببیند، مجذوبش می شود و دلباخته اش ...
صدای تپش های قلب مشتاقم برای یافتنش به آسمان هم رسید، من می گشتم ، اما او را در میان اهل زمین نمی دیدم ...
دلباخته ی انسانی شدم که او را ندیده بودم ...
دلم را برده بود، اشتیاقم برای رسیدن به او، مرا به نیمه شبی عاشقانه رساند که به نامش رسیدم ...
به مهدی ... به مرد مهربان قصه های آسمان ...
به عشقی رسیدم لبریز از پاکی ...
به دلداری رسیدم دلرباتر از هر معشوقی در زمین ...
هر چند، من ندیده او را عاشقی می کنم به حکم قانون غیبتش اما دلربایی اش تمامی ندارد برای من ...
مرد لحظه های عاشقانه ام را در نیمه شبی عارفانه در میان آیه های ناب خداوندی پیدا کردم، که بشارت حضورش را داده بود
تازه فهمیدم مرد عاشقانه های من، امام اهل زمین است، مولاست... که قرار زمین و آسمان به حضور اوست در آفرینش...
به دنبال نشانه ای رفتم تا مهدی شناسی بیاموزم، دیدم هزار سال پیش از من به دنیا آمده و تا به روز عاشق شدنم، هزار و صد سالی از حضورش در دنیا گذشته اما می گویند روزی که از سفر برگردد، مانند جوانی سی ساله است که دلربایی می کند برای اهل زمین ...
اما به گمانم کمی غریب مانده در زمین که به اسم غایب بودنش از منظر نگاه اهل دنیا، در تمام هستی او را به غیبت رسانده اند ...
اما عشق به بلندای حضورش در هستی، مرا مجذوبش کرد و در تمام زندگی ام حاضر شد ...
از روزی که او را در زنگی ام سهیم کردم، تمام روزگار من بوی عشق به او را گرفته، لحظه هایم ... نفس هایم ... سخنم ... جمله ای عاشقانه ام و ...
با حضور گرم مولایم مهدی در این چند روزه دنیایم، لبریز از عشقم در گوشه گوشه ی هستی به یادش ...
من عاشقش شدم و عاشقانه هایم برای او از اعماق قلبم به جذبه ای حضوری رسید که او را به رخ اهل زمین بکشم.
دلم میخواست؛ فردای ظهورش، شکایت از غربت و تنهایی اش نکند به نام این روزها ...
غربتش خاطرم را آزرده کرد که از احوال من غافل نیست و من هر لحظه از او غافلم، با اجازه ی مولایم، عشقم را به دست قلم دادم تا عاشقانه هایم را به اهل زمین هدیه کنم تا آنها هم مانند من، مولایم را برای خود حاضر ببیند در زمان و مکان ...
عشقم به کلمه رسید و به جمله ها و تا به اینجا، که عشقم جهانی شد و در جهان مجازی انسانها برایش عاشقانه می نویسم ...
قصه ی عاشقی من بلندتر از این چند خط عاشقانه است و ادامه دار است اما اینجا مجال گفتنم نیست .