بسم الله
در قاب عمرم انتظاری کهنه می رقصید
تصویرهای تازه بر این قاب پاشیدم
می خواهم از ظهور بنویسم
از فرداهای روشنی که قرار است با تو همراه باشم
از لحظه های نابی که به نام مهدی در انتظار من است
می خواهم با تو از کوچه های غم گرفته ی غیبت بگذرم
می خواهم غیبت را به بایگانیِ تاریخ بفرستم
باید کمی استراحت کند هزار سال است که خستگی بر جانِ غیبت مانده
اجازه ی رفتنش با خودت آقاجان
می خواهم از ظهورت بنویسم باید از مرزهای رویاییِ حضور هم عبور کنم
دستم را به دستان گرم تو می سپارم برای عبور
یادت هست روزی که به حاضر بودنت ایمان آوردم
تمام زندگی ام لبریز از لبخندت شد
خودت آمدی بر خاطره ام رنگ آبیِ حضور پاشیدی و اجازه دادی در حضور با تو زندگی کنم
شاید برای اهل زمین سخت باشد که با تو در لحظه با خاطره ی انسانی حَیّ و زنده در زمین زندگی کنند اما برای من، تو یعنی تمامِ آرامشی که "زمان" در دنیایم برای گذشتن دارد
درک حضور به راحتیِ نگاه کردن به آینه است برای زیبا دیدنِ خود
حضور یعنی من با مولایم در زمانِ حال زندگی می کنم و این جاری ترین جمله است برای زندگیِ خدایی داشتن
شاید اهل زمین مغرورم بخوانند
اما من که هنگام تولدم به غیبتت رسیدم و مولایم را ندیدم خوب می دانم که دردِ بی مهدی بودن در زمین چقدر غمناک است و شاید خوب بدانم لذت با مهدی زندگی کردن در حضور چقدر شیرین است