زندگی بدون او
آدم با هزار و یک مشغله اش، اگر یکی از عزیزان خود را ـ مادر، پدر و حتی یک دوست ـ را چند روزی نبیند، دلش تنگ می شود و طاقتش طاق و شرح حالش شاید می شود این شعر: «خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست» امان از روزی که این دوری همراه باشد با بی خبری! تا سراغ و نشانی از عزیزش نیابد، حتی ضروری ترین کارهای روزانه اش را نمی تواند انجام دهد.
سال های سال است نمی دانیم ناب ترین مخلوق خدا که زنده است و حاضر، کجاست و خیلی راحت به غیبت عزیزی عادت کرده ایم که دل سوزتر از مادر و مهربان تر از پدربودنش و دعای هر روزش در حقمان، غصه نیست. دل هایمان عجیب آرام است و در این دوری و بی خبری، چه خوب تاب آورده ایم! مگر نه اینکه امام مان حی و حاضر است و در همین روزگار زندگی می کند؟ در روایت است که امام مثل کعبه است که مردمان باید به سراغش بروند و بر گرد او بچرخند! اما هرچه بیشتر فکر می کنیم، می بینیم که ما داریم زندگی خودمان را می کنیم و ضرورت و شاید نیازی نمی بینیم که به او سری بزنیم، تا چه رسد که پروانه وار بر گردش بگردیم!
خیلی هنر کنیم، بعد از هر نماز جماعت برایش دعا می خوانیم اما برای فکر کردن به او جایی در اوقات روزانه ما وجود ندارد؛ برای اینکه بپرسیم: همین اندازه دوست داشتن، برای همراهی با آن امام حی و حاضر کافی است؟ آیا اگر همه مردم همین طور به یاد او باشند، می توان انتظار داشت که ظهور کند و به این همه ظلم و تاریکی پایان دهد؟ آیا او قرار است تنها آینده ما را روشن کند و تا آن زمان، چاره ای جز صبر و شکیبایی وجود ندارد؟ و بالأخره اینکه او چگونه می تواند در زندگی امروز ما حضور داشته باشد؟
تا زمانی که اندازه زندگی در نگاه ما، همین چند سال دنیا باشد و ادامه ای برای آن در نظر گرفته نشود، ماجرا همین است که هست! تکراری خواهیم بود از پدران و مادران و همه آدم هایی که در کوچه و بازار و مدرسه و دانشگاه می بینیم: کسب علم و دانش و طی کردن مدارج علمی، بعد از آن یک شغل مناسب، داشتن خانه و خانواده ای امن و آرام؛ بازی می کنیم، بزرگ می شویم. بازی های بزرگ تری پیدا می کنیم، دوباره سرگرم می شویم، از آن ها هم دل می بریم، دوباره چیزی برای بازی پیدا می کنیم و این زنجیره تا زمان مرگ ادامه خواهد داشت. اگر هم تا آن زمان حوصله زندگی کردن را از دست بدهیم، آن قدرها شعر و حکایت و رمان در اطراف خود خواهیم دید که دیگر فرصت اندیشیدن به مسائل مهم را از خود دریغ کنیم.
اما اگر از زندگی بیشتر بخواهیم، به هرطور زندگی کردن قانع نشویم و آن را به پرسش بگیریم؛ پایان دیگری برای این ماجرا رقم خواهد خورد؛ کافی است زمزمه کنیم «فَأینَ تَذهَبونَ؟» و بعد پاسخی برای این پرسش دست و پا کنیم که «به کجا می روی ای انسان؟» و دوباره بپرسیم که آیا به همین چند سال زیستن پی در پی راضی می شویم و از افق های برتری که انتظار ما را می کشند، دست برمی داریم؟
از اینجا به بعد، راه تو را خواهد برد و همان نیرویی که به این پرسش ها پاسخ می دهد، پرسش های بیشتری را مطرح می کند و افق های جدیدی را ترسیم می کند و اینچنین است که بی قرار می شویم؛ بی قراری، حاصل یافتن جایی بهتر و حالی خوش تر است و رهایی، سرنوشت پرنده ای است که به اوضاع تنگ و سیاه قفس قانع نمی شود و نشانی از آسمان را در خاطره اش نگه می دارد.
از اینجا به بعد، خود خواهی یافت که راهنمایی لازم داری و کسی را می خواهی که تا ابد همراهت باشد و به تو، در مسیر سخت و طولانی فرداها کمک کند و از لغزش هایی که می توانند به سادگی یک لبخند، یک نگاه و یک غفلت باشند، حفظت کند. از اینجا به بعد، این تو هستی که به امام نیاز داری و دلت برای او تنگ می شود!
آسودگی خاطر زندگی بدون امام، بیشتر از آنکه از جنس آرامش باشد، به حبابی شبیه است که دیر یا زود متلاشی می شود؛ به کار کسی می آید که بعد از مرگ خود، چیزی نخواهد و نقشه ای نداشته باشد؛ مربوط به کسی است که انسانیت را به هیچ می سپارد و در زندگی، به اختیار یا اجبار، باخت را انتخاب کرده است. در عوض، به یاد داشتن او در زندگی، جوششی پدید می آورد که نمی تواند به تغییر و اصلاح زندگی منجر نشود و به چشمه ای بدل می شود که جز نور، نمی تواند از آن جاری گردد.